سلام
من سهند هستم ودرمدرسهٔ الزهرا(س)واقع دراستان البرز-فردیس مشغول به تحصیل هستم.
من سعی میکنم باجمع آوری اطلاعات و داستان این وبلاگ را کامل کنم ودراختیار شما دوستان عزیز قرار دهم.
بادرودی فراوان سهند
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به
سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در
زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و
یک شکارچی،
پرندهای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو
و گوسفند بسیار خوردهای و هیچ وقت سیر نشدهای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر
نمیشوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو میدهم تا به سعادت و خوشبختی برسی.
پند اول را در دستان تو میدهم. اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانهات
بنشینم به تو میدهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم. مرد قبول کرد. پرنده گفت:
کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای دور اجاقی ساده بود
شب که می شد نقشها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود
قیصر امین پور - دی 68
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد.
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد، زیرا با
وجود این که پستاندار عظیمالجثهاى است، امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چه طور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. این از نظر
فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مىپرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.
مرگ قهرمان
درسال1910مکزیکی ها که زمین نداشتندوفقروگرسنگی آن هاراتحدیدبه مرگ می کرد انقلاب کردند.
رهبر آن ها {امیلیانو زاپتا}ویاراو{پانچوویلا} بودند.
انقلابیون حکومت دیکتاتوری{پروفیریو دیاز}راسرنگون کردندواوبه اروپافرارکرد.
زاپاتاکه چهره انقلابی سراسر آمریکای لاتین شده بود درسال 1919 به قتل رسید.